روز دهم ذیحجّه ، روز عید قربان (عید اضحى ) و از بزرگترین اعیاد اسلامى است که اعمال و دعاهاى خاصّى دارد.
مهم هدف از برگزاری این اعیاد است که همان بیاد بیچارگان بودن است این مطلب را در داستان ذیل مطالعه بفرمائید.
گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه رود. با کاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای خریدن حیوانی جهت سوار شدن نداشت پیاده سفر کرده و خدمت دیگران می کرد.
تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع آوری هیزم به اطراف رفت، در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد و دریافت که از خجالت اهل و عیال در عدم کسب روزی به اینجا پناه آورده است و یک هفته است که خود و خانواده اش در گرسنگی بسر میبرند.
چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت : برو . مرد بینوا گفت : مرا رضایت نیست تو در سفر حج در سختی باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم .
شیخ گفت : حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم بهتر از آن است که هفتاد بار زیارت آن بنا کنم .
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همینجاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بی صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یکبار ازین خانه برین بام برآیید
آن خانه لطیفست نشانه هاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدید
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
کعبه را گفتم تو از خاکی من از خاک
چرا باید به دورت من بگردم
ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی
برو با دل بیا تا من بگردم
یادی از حکایت فرزند قربانى کردن حضرت ابراهیم (ع)
مروى است که: «روزى اسمعیل از شکار باز آمده بود ابراهیم در او نظر کرد او رادید با قدى چون سرو خرامان و رخسارى چون ماه تابان.ابراهیم را چون مهر پدرىبجنبید و در دل او اثر محبت فرزند ظاهر گردید در همان شب خواب دید که: امر حقچنان است که اسمعیل را قربانى کنى.ابراهیم در اندیشه شد که آیا این امرى است ازرحمن یا وسوسهاى است از شیطان، چون شب دیگر در خواب شد همان خواب را دیددانست که امر حق - سبحانه و تعالى - است.چون روز شد به هاجر مادر اسمعیل گفت:
این فرزند را جامه نیکو در پوش و گیسوان او را شانه کن که وى را به نزدیک دوستبرم.
هاجر سرش را شانه کرد و جامه پاکیزهاش پوشانید و بوسه بر رخسار او زد، حضرتخلیل الرحمن گفت: اى هاجر! کارد و «رسنى» () به من ده.هاجر گفت: به زیارت دوستمىروى، کارد و رسن را چه کنى؟ گفت: شاید که گوسفندى بیاورند که قربان کنند.
ابلیس گفت: وقت آن است که مکرى سازم و خاندان نبوت را براندازم، به صورتپیرى نزد هاجر رفت و گفت: آیا مىدانى ابراهیم، اسمعیل را به کجا مىبرد؟ گفت: بهزیارت دوست.گفت: مىبرد او را بکشد.گفت: کدام پدر پسر را کشته استخاصهپدرى چون ابراهیم و پسرى چون اسمعیل؟ ! ابلیس گفت: مىگوید خدا فرموده است.
هاجر گفت: هزار جان من و اسمعیل فداى راه خدا باد.کاش مرا هزار هزار فرزند بودىو همه را در راه خدا قربان کردندى.
ابلیس چون از هاجر مایوس شد به نزد ابراهیم آمد و گفت: اى ابراهیم! فرزند خودرا مکش که این خواب شیطان است.ابراهیم فرمود: اى ملعون! شیطان تویى.گفت: آخردلت مىدهد که فرزند خود را به دستخود بکشى؟ ابراهیم فرمود: بدان خداى کهجان من در قبضه قدرت اوست که اگر مرا از شرق عالم تا غرب عالم فرزندان بودى ودوست من فرمودى که قربان کن همه را به ستخود قربان کنم.
چون از حضرت خلیل نیز نومید شد روى سوى اسماعیل نهاد و گفت: پدرت تو رامىبرد بکشد.گفت: از چه سبب؟ گفت: مىگوید حق - عز و على - فرموده است.گفت:
حکم حق را باید گردن نهاد.اسمعیل دانست که شیطان استسنگى برگرفت و بدو افکند.
و به این جهتحاجیان را واجب شد که در آن موضع سنگریزه بیندازند.
پس چون پدر و پسر به منى رسیدند ابراهیم گفت: اى پسر
«انى ارى فى المنام انى اذبحک».
یعنى: «اى پسر! در خواب دیدم که تو را قربان باید کرد» .
اسمعیل گفت: «یا ابت افعل ما تؤمر».
یعنى: «بکن اى پدر آنچه را مامورى» . ()
اما اىپدر! وصیت من به تو آن است که: دست و پاى من را محکم ببندى که مبادا تیزى کاردبه من رسد حرکتى کنم و جامه تو خون آلود شود و چون به خانه رسى مادر مرا تسلىدهى.پس ابراهیم به دل قوى دست و پاى اسمعیل را محکم بست، خروش از ملائکهملکوت برخاست که زهى بزرگوار بندهاى که وى را در آتش انداختند از جبرئیل یارىنخواست.و از براى رضاى خدا فرزند خود را به دستخود قربان مىکند.پس ابراهیمکارد بر حلق اسماعیل نهاد، هر چند قوت کرد نبرید.اسمعیل گفت: اى پدر! زود فرمانحق را به جاى آور.فرمود: چه کنم هر چند قوت مىکنم نمىبرد.گفت: اى پدر! درروى من نظر مىکنى شفقت پدرى نمىگذارد، روى من را برخاک نه و کارد بر قفا گذار.
ابراهیم چنان کرد و کارد نبرید.اسماعیل گفت: اى پدر! سر کارد را به حلق من فرو بر.کهدر آن وقت آواز برآمد که:
«یا ابراهیم قد صدقت الرؤیا».
یعنى: «اى ابراهیم! خوابخود را درست کردى [آنچه را در خواب ماموریتیافتى انجام دادى]» . ()
دست از اسماعیل بدار و این گوسفند را به جاى او قربانى کن» . ()
بلى:
شوریده نباشد آنکه از سر ترسد
عاشق نبود آنکه ز خنجر ترسد
برگرفته از زندگی نامه مرحوم نراقی
خداوند انشاء الله توفیق ایثار در راه حق و حقیثت را به همه ما عنایت بفرماید.